برسد به دست دانش آموزان کلاس سوم راهنمایی سال یک هزار و سیصد و هشتاد و نه مرکز خاورانخداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت باخبر گردیپشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعتخداوندا تو مسوولی تو می دانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار استچه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است…اردیبهشت سال هشتاد و نه ، این شعر عجیب به جانم افتاده بود و ذره ذره ام را می خورد..وقتی زنی از مرکز خاوران هم با من تماس گرفت و گفت معلم تعلیمات دینی بچه ها رفته و بی معلم مانده اند بچه ها ، هم حتما داشتم فقط به همین شعر فکر می کردم ، احتمالا داشتم به چیزی غیر از حرف های آن زن که بعدها فهمیدم مسوول آموزش مرکز خاوران است و بسیار هم مهربان فکر می کردم که بلافاصله جواب مثبت دادم و آدرس را فهمیده و نفهمیده تلفن را قطع کردم و اصلا هم فکر نکردم که من آن روزها به تعلیمات دینی چه کار دارد و دختری که تا 5 صبح بیدار می ماند و روزش را از 12 ظهر شروع می کند و به جز آدرس خانه خودش و دانشگاه و چند مرکز خرید و کافه و کتاب فروشی از هیچ جای این شهر سر در نمی آورد چگونه می خواهد 8 صبح میدان خراسان باشد و به بچه ها دینی تعلیم دهد ؟!مطمئنم بعد از تماس هم به این چیزها فکر نکردم و به طرزحیرت آوری منی که تردید جزء لاینفک وجودم است و از زمانی که تصمیم می گیرم کاری را انجام دهم تا زمانی که واقعا آن کار را انجام دهم روزی 24 بار به انجام ندادن فکر می کنم،به نرفتن حتی یک بار هم فکر نکردم .روز قبلش از همان زن دوباره آدرس را پرسیدم و فهمیدم راه رسیدن من تا آن جا ترکیبی از استفاده از همه وسایل نقلیه موتوری و غیر موتوری است ؛ از پیاده روی بگیر تا تاکسی و مترو و اتوبوس…ترتیبش را اگر بخواهید از این قرار بود : باید پای پیاده به تاکسی های مترو می رسیدم ، با مترو تا ایستگاه مولوی می آمدم ، از مولوی سوار اتوبوس می شدم و دو ایستگاه بعد از میدان خراسان پیاده می شدم و باز هم کمی پیاده روی داشتم تا به ساختمان شهرداری برسم. فارغ از هرچیزی طی این مسیر و رسیدن به مقصد برایم پیروزی غیر قابل وصفی بود.پیروزی اول را به فال نیک گرفتم و وارد آموزش شدم . البته این پیروزی دومم بود ، پیروزی اولم به بیدار شدن من در ساعت 6 صبح بر می گشت. خلاصه با کوله باری از موفقیت لیست کلاس و ماژیک و تخته پاک کن را برداشتم و به سمت کلاس رفتم.قاعدتا باید اینک از استرسم به هنگام ورود در کلاس حرف بزنم اما راستش را بخواهید اصلا استرس نداشتم یعنی من کلا استرس چندان به سراغم نمی آید..به سراغم نمی آید الا در یک موقعیت که آن وقت دیگر به جای همه وقت هایی که به سراغم نیامده ، به سراغم می آید و همانند کوکب خانم ادبیات فارسی ما حسابی از من پذیرایی می کند.خلاصه که این موقعیت، آن موقعیت نبود و خبری هم از کوکب خانم نبود و با قلبی آرام و نفسی مطمئن وارد کلاس شدم.مقطع بچه ها سوم راهنمایی بود و آن موقع دخترها و پسرها با هم در یک کلاس درس می خواندند. تعداد دختر ها 4 نفر بود یا 5 نفر و پسرها 12، 13 نفری بودند . کلاس ما آخرین کلاس راهرو بود و تاریک و گرم..بعضی از بچه ها از سن معمول سوم راهنمایی ها بزرگ تر بودند و یک نفر از آن ها از من هم بزرگ تر بود و عجیب اصرار داشت که برای هرکاری که می خواهد انجام دهد از من اجازه بگیرد و واز جمله معروف ” خانم اجازه ! میشه ما …..” استفاده کند و در این جای خالی همه چیز بگذارد ؛ از استفاده کردن از خودکار بغل دستی تا از روی کتاب خوندن و جواب دادن به سوالاتی که میپرسیدم از بچه ها…و بلااستثنا تا این جمله رو می گفت ، من خجالت می کشیدم و توی دلم می گفتم ای بابا آقا اجازه من هم دست شماست …آن کلاس اولین تجربه درس دادنم نبود اما تا الان که حدود 2 سال از آن می گذرد و در این مدت در انجمن در مقاطع مختلف درس های مختلف را آموزش داده ام بهترین تجربه من است و مهم تر از بهترین ، ماندگارترینش است..بخشی از آن به خوی اول پسند من برمی گردد که همیشه اولین های زندگی ام را دیگر گونه دوست داشته ام. این اولین ها دامنه بسیار گسترده ای دارد از اولین خانه ای که به خاطر دارم شروع می شود تا اولین هم بازی و اولین معلم و اولین دوست و اولین دوچرخه و اولین قهر و اولین نگاه و اولین جدایی و اولین شکست و اولین ترس و اولین کلاس درس و اولین کلاس انجمن و اولین……اما ماندگاری این کلاس دلایل دیگری هم دارد…شما که نبودید و ندیدید اما من دیدم …من برادران دوقلویی که اتفاقا سید هم بودند دیدم که چگونه صبح ها از ساعت 5 صبح راه می افتادند تا از خانه شان که نمی دانم کجا بود به مدرسه برسند ، همیشه هم دیر برسند و با سر پایین سرجایشان بشینند و از حیای نوجوانانه خود هیچ گاه مستقیم به چشم های من نگاه نکنند و به بهترین صوت قرآن بخوانند و هربار که شروع می کردند به قرائت قرآن احساس کنم دنیا شاید هنوز هم جای خوبی برای زندگی کردن باشد…شما نبودید و من هم که بودم به آن ها نگفتم که اگر درست باشد که سیدها عموزاده های یکدیگر محسوب می شوند چه قدر خوشحالم که پسرعموهایی مانند شما دارم .یادش بخیر پسر دیگری هم بود به اسم فرهاد که به طرز غیر قابل وصفی انرژی داشت و هیچ گاه بیش از 5 دقیقه سکوت را اختیار نمی کرد و مرتب حرف می زد و به طرز غیرقابل وصفی هم باهوش بود ، برخی قواعد عربی را که برای روخوانی قرآن به بچه ها می گفتم تمام نشده می فهمید و به بغل دستی اش هم آموزش می داد.دختران کلاس، ردیف اول را پر کرده بودند و رفتارشان علی الخصوص با همکلاسی های پسرشان بیش از هرچیز سرشار از خجالت بود . خوب به خاطر دارم که دختران آن کلاس خیلی مظلوم بودند و زیادی مطیع و درس خوان، تمام آن چیزی بودند که یک معلم از دانش آموزانش می خواهد اما من آن ها را این طور نمی خواستم ..می خواستم کمی شلوغ کنند ، اندکی سرکش باشند ، همیشه هم درس نخوانند و بی خجالت حرف خود را بزنند و وقتی از آن ها سوال می پرسم جواب های صحیح را با پایین ترین صدای ممکن ندهند..نمی دانم چرا اما هروقت دختران کلاسم را می دیدم احساس می کردم با یک فریاد مانده در گلویشان طرفم نه با دخترانی چهارده ساله که باید قاعدتا این روزهای زندگیشان را در اوج ابرها سپری کنند و از مرد سوار بر اسب سفیدشان خیال ها در ذهن بپرورانند و خود را زیباترین دختران دنیا بدانند.دختران کلاس سوم راهنمایی من واقعا زیبا بودند..زیبا و نزدیک به خوی تلخ و کهنه زنان سرزمین من…همیشه انتظار را برای زنان سرزمینم بارزترین صفت می دیدم و حال آن را در دخترکانی به عین مشاهده می کردم که فرسنگ ها دور از این خاک به دنیا آمده بودند و فقر و جنگ آن ها را نشانده بود روی نمیکت های ردیف اول کلاس من.آن ها نه انتظار تغییر اوضاع به وضع ایده آل بلکه تنها انتظار رهایی از وضع موجود را می کشیدند. آن روزهای من با آن روزهای آن دختران از این منظر تفاوت چندانی نداشت چرا که من هم به رهایی می اندیشیدم و آن را بیشتر یک معجزه می دانستم. خوب به خاطر دارم که در آن کلاس تمام تلاشم بر این بود که به آن ها بگویم همین که با همه مشکلات تصمیم گرفته اید درس بخوانید مهم ترین گام را برای تغییر برداشته اید و تغییر قطعا از درون ما آغاز می شود. اما نمی دانم چه قدر موفق شدم که این کلمات را بر جانشان بنشانم.سکوت گاهی کر کننده است ، همه ما این جمله را شنیده ایم اما من از این فریاد به سکوت نشسته آن ها کر شدم و دوباره شنوا….نمی دانم آن ها را امیدوار به رهایی از وضع موجود کردم یا نه اما سکوت بی توقع آن ها مرا امیدوار کرد که دنیا هنوز هم به سیاهی چشمان آن ها نیست..این ها شعار نیست ، اصلا قضاوت را به خودتان می سپارم ، مگر می شود که شما شعر ابتدای متن راوقتی از زمین و زمان به تنگ آمده اید روی تخته بنویسید و معنی اش را از بچه ها بخواهید و حسیب پانزده ساله با دستانی پینه بسته کاغذی به دستتان بدهد که معنی شعر باشد ، آن هم این گونه ” پروردگارا! اگر روزی از روزها انسان شوی و از حال انسان هایت باخبر شوی ، ناراحت و پشیمان می شوی از داستان انسان هایت ، از این وجود داشتن و پیمان بستن با انسان. تو مسوول هستی ، تو میدانی که انسان خوب و با ایمان ماندن چه قدر سخت است . برای انسانی که قلبی از احساس و عشق و محبت به تو دارد چه قدر سخت است که به تو نرسد و به اعماق چاه سیاه زندگی بیفتد . “می شود این را بخوانی و از ته دل مطمئن نشوی که تنها عشق می تواند پایان تمامی رنج ها باشد…مطمئن نشوی که اگر یک گره از گره های دست حسیب بتوانی کم کنی و از آن هم دریغ کنی بیش از هرکس به انسانیت خودت ظلم کرده ای و اگر بتوانی صدای همیشه پایین اصیلا را کمی بلند تر و پر صلابت تر کنی و آن را هم انجام ندهی چگونه می توانی همچنان در خیابان های این شهر مرغ سحر را فریاد بزنی و از بلبل پربسته بخواهی که نغمه آزادی نوع بشر را بسراید و شرح هجران را مختصر…مختصر وبازهم مختصرتر کند…….؟