نزديكای عيد براى اطلاع رسانى جشنواره نوروزى با مردم صحبت مى كرديم تا در اين بين شاید فرشته هایی را هم که بین آدمها بُر خورده اند پیدا کنیم و روی بودنشان حساب کنیم، که باشند و ما هم به حامیان کودکان کار یک نفر دیگر اضافه کنیم، بعضی ها می ایستادند و نگاهمان می کردند، بروشورها را میخواندند نیم نگاهی هم به پوسترهای اطراف می انداختند، این موقع ها یکی از ما شروع به صحبت می کرد ، خوب هم حرف میزد خلاصه اش می شد این که در جامعه ، در همین شهر، نزدیکی ِما کودکان کاری هستند که حمایت می خواهند، کمک میخواهند، آموزش می خواهند، کودکانی که اگر همه چیز سر جای خودش بود آنها هم می بایست روی نیمکت مدرسه می نشستند و تمام دغدغه شان پاک کن و مداد برای مشق شب باشد ولىروزگار طوری شد که حالا صبح تا غروب وسط شهر كار مى كنند؛ جايى كه جاى اين كودكان نيست. تازه اينها را به چشم مى بينيم ، لابه لای ماشین ها دست گل به دست و فال فروش راه می روند، یک سری هم به چشم نمی آیند پشت دیوارهای کارگاهها و تولیدی ها و حتی رستوران ها مشغول به کارند، سعی میکنیم یکطوری بگوییم که هرکس اهلش است نزدیکتر بیاید، همه گوش می دهند، سر تائید تکان می دهند و آخرش بعضی ها متفکرانه می گویند: اگر کمک کنیم یعنی موافقت کرده ایم که کودک کاری وجود داشته باشد و ما هم حمایتش کنیم این یعنی باعث رشدشان شده ایم در عوضش باید کاری کنیم اصلا کودک کاری نباشد!خوب هم می گویند، از همان مدینه های فاضله ای می گویند که همه دوستش دارند، اینها همان هایی هستند که یکی در میان شیشه ماشین را روی صورت فال فروش کوچک بالا می کشند، دلشان هم می سوزد غصه هم می خورد ولی ترجیح شان این است که بگوید از ما که کاری بر نمی آید باید یک مسئولی باشد که اینها را سروسامان بدهد. حالا هرچی بگویم که شما قبل از هرکس بیا و خودت را مسئول یک ثانیهی یکی از این کودکان بدان زیر بار نمی رود. می گوید نه این راهش نیست…