در تاریخ 22/2/92 روز یکشنبه، طرحی در مرکز خاوران مبنی بر اداره ی مرکز توسط کودکان پایه های مختلف تحصیلی صورت گرفت.ایده ی این طرح از آرزوی یکی از کودکان پایه ی پنجم ابتدایی که آرزو داشت که” ای کاش می توانستم جای خانم صالحی (مسئول آموزش) باشم” گرفته شده بود.آن روز شور و شوق فراوان در چشم کودکانی که قرار بود مسئولیتی را قبول کنند موج می زد و آنها صبح زود جلوی مرکز منتظر بودند تا هرکس سر کار خود برود. وقتی کودکان به بخش های مربوطه رفتند، عکس العمل همکلاسی هایشان و رفتار خود آنها بسیار جالب بود. “امید” که به جای مدیر مرکز قبول مسئولیت کرده بود بسیار جدی و مسئولیت پذیر با سایر کارمندان برخورد داشت و مدام در راهرو قدم میزد و حواسش به همه ی کودکان بود و اگر کسی نظم کلاس ها را به هم میزد با برخوردی قاطع با آنها برخورد می کرد به نحوی که همه ی کودکان مرکز هم او را جدی گرفته بودند و می گفتند: ” چه مدیر جدی و خوبی داریم!”.صبح “اصیلا” به جای مسئول آموزش در مرکز حضور داشت وبا جدیت به برنامه های کلاس ها، آشپزخانه،و حتی تهویه ی کلاس ها هم رسیدگی می کرد. بعد از ظهر که “لینا” مدیر مرکز بود، اتفاق جالبی افتاد. یکی از همکاران درخواست مرخصی ساعتی کرد و لینا نگاهی به ساعت انداخت و گفت: “اگه ممکنه یک ساعت دیرتر برید مرخصی چون ممکنه تو این یک ساعت بچه ها به شما احتیاج داشته باشند” و به یکی دیگر از همکاران که گفته بود به من مرخصی بدهید تا چند روز استراحت کنم و لینا جواب داده بود که : “من فقط برای امروز میتونم به شما مرخصی بدم ولی فردا که من اینجا نیستم به وجود شما احتیاجه”. جدیت و اعتماد به نفس او بسیار جالب بود.بعد ازظهر “واحد” پشت میز مسئول آموزش نشسته بود و پرونده های آموزش را با چهره ای قاطع بررسی می کرد که تلفن زنگ زد و یکی از هکاران دفتر مرکزی پشت خط بود و وقتی صدای واحد را شنید با تعجب پرسید شما؟! و واحد گفت:” من امروز مسئول آموزش مرکز هستم و شما با کی کار دارید؟ و از پشت تلفن جواب دادن که با خانم طاهری کار دارم و واحد جواب داد که ایشون فعلا نیستند و یک ربع دیگر تماس بگیرید.”در بخش روانشناسی “پریسا” به یکی از همکاران مشاوره می داد به او گفته بود: ” خانوم چرا انقدر ناراحتی! خودتو ناراحت نکن و زیاد به حرفای بقیه توجه نکن چون دیگران قدرشناس نیستند و با آرامش زندگی کن” و بعد هم او را بوسیده بود و گفته بود: “مواظب خودت باش خانوم.””فاطمه” که آرزو کرده بود مسئول آموزش شود می گفت: “هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر زود به آرزوم برسم”.در دفتر آموزش مرکز، رفت و آمد شورانگیزی بود و کودکانی که معلم شده بودند در دفتر می نشستند و با هم گفتگو میکردند و از تجربه ی اداره ی کلاس برای هم تعریف می کردند و میخندیدند.یکی از همین کودکان که همیشه سر کلاس بازیگوشی می کرد به معلم خود گفته بود: “خانوم کار شما واقعا سخته و بچه ها اصلا حرف گوش نمیدن، من تازه می فهمم که شما از دست ما چی میکشین و قول میدم که دیگه اذیتتون نکنم.”کودکانی که مسئولیت آشپزخانه را بعهده گرفته بودند بدون کمک آشپزکلیه کارهای محوله را ازتوزیع غذا تا شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخانه به نحو احسن انجام دادند . “عبید” دستش را به نشانه احترام نظامی بالا برد و گفت:” خانوم من می تونم یه رستوران داشته باشم.”